از زمانی که پرستو روی شاخه هایش مینشست،دوستش داشت.هر روز صبح به خود می گفت:(امروز همان روزیه
که بهش میگو دوستش دارم.!)اما هر چه سعی می کرد ،چیزی جلویش را می گرفت.شاید خجالت.خودش هم
نمیدانستاون چیه.....
:(فردا حتما بهش می گم.) ولی باز هم فردایی دیگر...
یک روز از سرما لرزید ،بغض گلویش را گرفت،انگار یخ زده بود،نه از سرما ،پرستو رفته بود.

|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4